امان از دنياي بيمعرفت امان از نداني امان از بي اماني
دلگیرم
ولی نمی دانم چرا
نمی دانم تا به کی درون سینه ناله های خاموشم را به قبرستان خاطره ها بفرستم
دلگیرم از خودم که نمی دانم این همه دلتنگی چه دلیلی دارد
شاید توانایی شاد زیستن در من به وسیله ی دلهره از بین رفته
دلگیرم
بدون دلیلی که ذهن مرا متوجه احساسم کند
شاید از خودم دلگیرم
شاید از افسانه های شاد زیستن دلگیرم
نمی دانم
شاید از تولد خاطره هایی که روی آلبوم آنها را خاکستر زمان پوشانده دلگیرم
شاید از غم هایی که خاطرم را به درد می آورند
و شاید هم از نفس های بیهوده ای که صبح را به شام می رسانند
دلگیرم
شاید از دلگیر بودن لحظه های دلتنگی ....
شاید هم نمی دانم
..............................................................
سیرم از زندگی و از همه كس دلگیرم
آخر از این همه دلگیری و غم می میرم
پرم از رنج و شكستن، دل خوش سیری چند ؟
دیگر از آمد و رفت نفسم هم سیرم
هر كه آمد، دل تنهای مرا زخمی كرد
بی سبب نیست كه روی از همه كس می گیرم
تلخی زخم زبان و غم بی مهری ها
اینچنین كرده در آیینه هستی پیرم
بس كه تنهایم و بی همنفس و بی همراه
روزگاریست كه چون سایه بی تصویرم
دلم آنقدر گرفته است، خدا می داند
دیگر از دست دلم هم به خدا دلگیرم!
.

آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند
وقتی سوزنشان را نخ میکنی
تا برایت دروغ ببافند ...
چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی
و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد
از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند
و بد هایشان را در جیب های لباس هایی
که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند
از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری
و درد هایت را که میشنوند
خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند
از آدم ها دلگیرم
وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است
همین که گیرت بیاورند
تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند
به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند
تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند
و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند
که تو را گواه میگیرند
ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :
این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام
از آدم ها عجیب دلگیرم
از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند
و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی
و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند
خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی
دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...
تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست
از آدم ها دلگیرم
که گرم میبوسند و دعوت میکنند
سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند
دلت ....
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری
دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان
را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند
:: برچسبها:
دلگيرم شعر تنهایی نفس سوگند ,
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
:: ادامه مطلب ...